۱۳۸۶ دی ۱۰, دوشنبه

پرواز

...

خودم را سنجاق می کنم به جسمم

و هر روز این لاشه را
به بهانه ی پرواز
می کشم به بلند ترین
پرتگاه هایی
که می آفرینم
تجربه ی سقوط هر روزه
و سنجاق شدن دوباره
به لاشه ای
که منم
...

۱۳۸۶ آذر ۲۰, سه‌شنبه

خدانگهدار



...

فریب خورده ایم ما
در میان انبوهی پروردگاران فریب
به خدعه ای ناگزیر بر دو راهی ماندن و شنیدن ، رفتن و دیدن
دریغ
بر ماندن گذاری نیست و از رفتن گریزی
نه بر شنیدن حکایتی و نه به دیدن روایتی

فدیه ای نا خواسته ، رو به درگاه ِ برزخ ِ آگاهی
...
ما فریب خورده ایم
انگاشتیم انسانیت شاهراهیست بر بهشت
و انسان منجی رهایی
دریغ
انسانیت کوره راهی بود بر دوزخی نا شناخته
و انسان
تنها نامی که بر ناچیزی خویش نهاده ایم
...
ما فریب آسمان را خوردیم
و انبوهی ستارگان
و وعده ی روشنایی در پس وحشت ظلمات
نیرنگی از سایه ، بر دفاع از حضوری بی فروغ
وعده گاه نیرنگ
خورشید

حسرتا
حسرتا
حسرتا
ما فریب جوانی را خوردیم
و انبوهی یادگاران
و خاموش گزندی از همیشه
به نجوای انه احبک به
گذری بر زمان
گذری بر عمر ناخواسته ی ابدی
گذری بر عشق نادیده ی همیشه

حسرتا
حسرتا
حسرتا
کودکی که هرگز زبان به تکلم نگشود
جز بر تکریم مرگ و رنج
قدم بر نگذاشت
جز به تقاطع حادثه
کودکی که به قهر عمر
به موی سپید
به بازی روزگار ، چهره بر نهاد بر سبکباره گی خاک
تا بمیراند همه آنچه را تولد یافت از برایش
بنهد سنگین باره ی مهر را بر توشه ی همه عمر زمین


حسرتا باره ی یادها را رهایی نیست
چون همه در یاد من باشند و من ، در یاد هیچ
بازیافتم همه آنچه را پس نهاده بودم در گذر ایام
در یاد
یادواره
یادگار

باز نیافتم خویشتن را
در هیچ خاطری
بر هیچ خاطره
کودکی
کودکی
کودکی
به کدامین حیله ای ارواح سرگشته ی امید
تن به وادی گذر سپردی؟
به کدامین وعده
با مرگ چنین نرد عشق باختی؟
حسرتا
حسرتا
حسرتا


کودکیم
خدانگهدار

...