۱۳۸۶ مهر ۱, یکشنبه

هیچ نخواهد ماند


رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند

.
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

.
چو پرده دار به شمشیر می زند همه را

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

.
چه جای شکر شکایت ز نقش نیک و بد است

که بر صحیفه ی هستی رقم نخواهد ماند

.
توانگرا دل درویش خویش به دست آور

که مخزن زر و گنج و درم نخواهد ماند

.

غنیمتی شمر ای گل وصل پروانه

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

.
سرود مجلس جمشید گفته اند این بود

که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

.
بدین رواق زبرجد نوشته اند به زر

که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

.
زمهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

...

۱۳۸۶ شهریور ۲۷, سه‌شنبه

نت های خاکستری


کلاویه ها را

رج میکنم روی تنت

حالا چه بنوازم؟

به اندازه ی فاصله ی

دو نُت

از نبودن جدایت میکنم

حالا بگو

ما بین

می

و

ر

چه بگذارم

که بشود زیبا ترین موسیقی جهان

بر تن تو؟

۱۳۸۶ شهریور ۲۵, یکشنبه

خواب



خورشید است که در چشم تو طلوع می کند
یا تویی که خورشید را می آفرینی
تا به تماشای خودش در چشمان تو بنشیند
؟
خیال توست که خودش را سنجاق کرده
به نگاه من
یا این منم که خیالت را آفریدم
تا دچارت شوم
؟
دچار یعنی عاشق
دچار شاید
عاشق شاید
اما قرارمان
آشقی نبود
...
فرقی میکند
؟
شاید سرنوشت من در رویای شما رقم خورد
و این ها همه باز میگردد به
خوابی که شما دیده بودید
.
خواب چه می دیدید
؟
دریا بود انگار
بوی گیسوان خیس من کشانده بودتان آنجا
گیسوان سیاه همیشه آشفته
که به نوازش هیچ شانه ای رام نمی شدند
از همان روز اول هم
انتظار انگشتان شما را می کشیدند
...
دلتان تنگ عاشقی بود
و دل من آشق دوست داشتنتان
اصلاً به این فکر کرده بودید؟

.

.

.

رویای شما بود


مرا دوخته بودید به خوابتان
و
من به مصلوبی می مانستم
که عاشق
کرکس هایی میشود
که لاشه ی نیمه جانش
ذره ذره متلاشی میکنند
....
در خوابتان
شما به دریا نگاه می کردید

یا دریا به نگاهتان خیره شده بود؟
موج هایش تا به شما می رسیدند

به پایتان می افتاند تا در آغشوشان بگیری

و آنقدر نگاهشان کنی

تا یادشان برود کدامتان اول به آغوش آن یکی پا گذاشت؟؟؟
.

.

رویای شما بود


باور نکردید

اما

دریا آنقدر مست نگاه هایتان شد

که جذر و مد یادش رفت

...

۱۳۸۶ شهریور ۲۴, شنبه

10


میشمرم

1

2

3

4


....

بیام؟؟؟

5

6

7

8

9

بیام؟؟؟


.

.

گفته بودی عددهایت کم می آید دختر

مهم نیست باز از اول میشمرم

.

.

گفتند دیگه نمیاد

سالهاست پشت سایه ها پنهان شده


.

.

مهم نیست


بازیست


تنها بازی



میدانم آخر از پشت پرچین غافلگیرم میکند


.

.

نمیدانم کجا تمام میشود

همانگونه که نفهمیدم کجا شروع شد؟؟؟



تو بلد نبودی یا من؟؟؟


.

.

گفتی: هر وقت گفتم بیا


غافلی



پیش از آنکه بگویی آمده بودم

.

.

گفتی بیا تا غروب بازی کنیم



تو چشم بذار و من

...

.

چه ساده چشم گذاشتم

و آنقدر شمردم که عددها هم بازیم شدند

.

.

تو پشت غروب پنهان شدی تا که من تا سپیده به دنبالت بگردم


.

.

گفتند اشک هم تمام میشود دختر

چه می کنی با خودت؟؟؟


اشک شایداما عدد ها ادامه دارند تا ابد


.

.

می آید گفته غروب بازی را تمام میشود

و از پشت پرچین ها صدایم می کند

تا او چشم بگذارد و من قایم شوم


.

.

اما نیامده

و من نگرانش هستم


قول داده ام

قول داده ام تا غروب بازی کنیم

حتی اگر اشک هایم هم تمام شود


حتی اگر در سکوت بشمارم


.

حتی اگر


حتی

....

اگر

....


.

مجبور باشم تا آن زمان بشمارم که دیگر نباشم

.

.

گفتند چه کار میکنی با خودت دختر؟؟؟

.

گفتم کسی نمی داند پس از 9 چه بود؟؟؟

۱۳۸۶ شهریور ۱۹, دوشنبه

فنجان های نیم خورده ی اغماض



گیرم همه ی اینها حقیقت
گیرم تمام کابوس های شبانه ام را تعبیر تو باشی
و بی تابی تنم از آغوش تو باشد
نه از دلتنگی تنهاییم
.

.

گیرم دلم هوای شکوفه های گیلاس کرده باشد در نیمه ی زمستان دستانت
گیرم انگشتانت را هزار بار به بوسه بشمارم تا نکند یکیشان نباشد
گیرم هزار بار از ته فنجان قهوه ی من سر بکشی
و هر بار به یک اسم
هر بار به یک تعبیر
.

.

گیرم از تمام شعر های خوانده و نخوانده ات
از تمام قصه های نیمه کاره مانده
آمده باشم به خیال تو
با همین نگاهی که پر حرف است و سکوت سرش نمی شود
با همین دستهایی که می شکنند
حل می شوند
زیر سنگینی دستان تو
.

.

گیرم تمام شبانه هایم را برای تو بگویم
گیرم با همان دستان مرباییت هنوز تمام خاطراتم را رنگین کنی
گیرم جای انگشتهای خسته ات این بار به جای کلاویه های پیانو بر تن من نشسته باشد
گیرم هزار بار دنده هایم را شمرده باشی تا نکند کم آمده باشد
گیرم تمام موگیرهایم گیر کرده باشد لای انگشتانت
و موهایم سالهاست بی شانه مانده باشد
.

.

گیرم هزار و یک شب افسانه گفته باشی
و من هنوز به انتظار شب هزارو دوم چشم بر هم نگذاشته باشم
تا بخوابی و در خواب مثل فرشته هایی شوی که که نه مو دارند و نه ابرو
.

.

گیرم تیشه گذاشته باشی بر سنگ تراشی من
و خود ندانی من کیستم
فقط بتراشی و خیالت جای دیگر باشد
.

.

گیرم من برای تو بنویسم تو بخوانیش برای دیگری
گیرم دلم تو را بخواهد
و مثل لجبازی پایم را بکوبم روی تمام آن چیزهایی
که غرورش می خوانند
.

.

گیرم تو دلت را جا گذاشته باشی پشت مجسمه ی بودا
و به او هم گفته باشی
اما هیچ وقت عظم آمدن نکرده باشد
و تو دل مرا به سزای او شکسته باشی
.

.

گیرم من نه آیدا باشم
نه نیروانا
تنها دلم به هوای شانه هایت هوس گریه کرده باشد
.

.

گیرم یک بار هم فروغ نخوانده باشم
یک بار هم دست نکشیده باشم به مجسمه ی بودا
یک بار هم به نام نخوانده باشمت
.

.

و تمام عمر حسادت کرده باشم به خیالت که از آن من نیست
و بپوشانم تو را در حریر خواستنت
در جامه ی مردی که با باد آمد
.

.

در جامه ی عشقی که تو باشی
.
.
گیرم شطحیات ببافم در نبودنت
خودم را سنجاق کنم به خیالت

.

.

و تو در میان تمام بغض هایم تنها خندیده باشی

.

.


خیره میشم به فنجان های نیمه خورده ی اغماض
و پک های عمیق تنهایی


۱۳۸۶ شهریور ۱۶, جمعه

لبخند



آنقدر لبخندهایت زیباست
که خدا به فکر می افتد
تیشه بردارد و خودش را از نو بتراشد
قلب من که نه
لبخندهایت
دل خدا را هم می لرزاند
آن وقت از خودش می پرسم
این تویی که در نگاهش لبخند میزنی؟
یا چشمان خودش این لبخند ها را آفریده؟
پاسخ نداده جوابش را می دانم
هر چه را هم که آفریده باشد
لبخند های تو مال است
نه حتی خودت
.
.
.
نشنید
اما در خواب به هردویمان لبخند زد

۱۳۸۶ شهریور ۱۲, دوشنبه

دلتنگی ها


آقا

گاهی دلم آنقدر بی بهانه برایت تنگ می شود

که تمام شیشه های مربا هم ذره ای از تلخی نبودنت نمی کاهد

.

.

.

۱۳۸۶ شهریور ۱۰, شنبه

روایت اول



چرا نیستی
تا وقتی دستت را حلقه می کنی دور گیس من و می کشی
چشمانم پر شود از شبنم بامدادی
دلت بسوزد ، موهایم را ببوسی و اشک در چشمانت حلقه بزند؟؟؟

.

.

چرا نیستی
تا وقتی دست هایمان می شود رنگ مربای آلبالو
و صدای شکستن شیشه تمام خانه را بر می دارد
پنهان نشوی
و دلم بسوزد برای گوش و گونه ات که به نقش دست پدر می شود رنگ مربای آلبالو؟؟؟
.

.

چرا نیستی
تا وقتی گیس هایم پنهان میشود زیر مقنعه ی سفید،آبی،صورتی
حرست بگیرد که نمی توانی موهایم را بکشی
و من بخندم به تو که می شوی شکل قصه های حسن کچل
و تو خودت را پنهان کنی پشت بزرگی کوله ات؟

.

.

چرا نیستی
تا وقتی تمام شکلات هایت را می گذاری برای من
و من با لب های شکلاتی می بوسمت
لپهایم را گاز بگیری و فرار کنی؟؟؟
.

.

چرا نیستی
وقتی من قد می کشم و فرار می کنم از در آغوش کشیدنت
وقتی قد می کشی و میشوی داماد مادرم تا سرخ شوی
خیره به گیس من نگاه کنی که دیگر به قد کودکی هایمان شده

.

.

چرا نیستی
تا وقتی خودم را پنهان می کنم پشت کتاب های فروغ
برایم شاملو بخوانی
و من عاشق شاملو شوم؟؟
.

.

چرا نیستی
تا وقتی خودت را پنهان می کنی پشت کلاویه های سیاه و سفید
بیایم و از دست نت های خاکستری
که مدت هاست چشمانت را پشت قاب شیشه ای از من گرفته اند نجاتت دهم؟؟

.

.

چرا نیستی
تا حرست بگیرد از من که گیس هایم را فروخته ام به دکارت و نیچه
و تومرا ببینی و بی سلام بروی؟؟؟
.

.

چرا نیستی
تا وقتی دلم می خواهد لبهایت را ببوسم
ندانی از چه سرخ می شوم؟؟؟

.

.

چرا نیستی
تا وقتی چشمانم اسیر قاب های شیشه ای می شوند
ندانم از چه سرخ می شوی؟
.

.

چرا نیستی
تا با سکوتم دیوانه ات کنم؟
.

.

چرا نیستی
تا وقتی نخواستن و نماندنت را می بینم
بی خداحافظی بروم؟؟؟
.

.

چرا نیستی
تا میان میان تبریک شادی همه
خودت را پنهان کنی پشت سیگارهای همیشگیت
و تنها بگویی : تبریک
و من نگران شوم از کی سیگار می کشیدی؟؟؟
.

.

چرا نیستی
تا وقتی گیس هایم پنهان می شود
زیر روسری های سیاه،سیاه،سیاه
به حلقه ات خیره شوی و
لبخندت آنقدر تلخ باشد
که دل هر دویمان بریزد؟؟؟

.

.

چرا نیستی
تا وقتی هر دو به خانه ی کودکیمان باز می گردیم
سکوت کنیم
تو بروی یه سراغ کلاویه های سیاه و سفید
و من به سراغ کتاب شاملو که زیر قفسه ی مربا ها پنهان شده
.
.
اما این بار می دانم
می دانم که هستی
و نشسته ای پشت خاموشی خاک خورده ات


من خیره می شم به دست هایم و سپیدی کاغذ کتاب
که می شود رنگ مربای آلبالو
صدای شکستن شیشه در تمام خانه می پیچد
تو هراسان در آستانه ی در
و چشمان من که می شود رنگ شبنم بامدادی
و لبهای هر دویمان
می شود رنگ مربای آلبالو