۱۳۸۶ دی ۱۰, دوشنبه

پرواز

...

خودم را سنجاق می کنم به جسمم

و هر روز این لاشه را
به بهانه ی پرواز
می کشم به بلند ترین
پرتگاه هایی
که می آفرینم
تجربه ی سقوط هر روزه
و سنجاق شدن دوباره
به لاشه ای
که منم
...

۱۳۸۶ آذر ۲۰, سه‌شنبه

خدانگهدار



...

فریب خورده ایم ما
در میان انبوهی پروردگاران فریب
به خدعه ای ناگزیر بر دو راهی ماندن و شنیدن ، رفتن و دیدن
دریغ
بر ماندن گذاری نیست و از رفتن گریزی
نه بر شنیدن حکایتی و نه به دیدن روایتی

فدیه ای نا خواسته ، رو به درگاه ِ برزخ ِ آگاهی
...
ما فریب خورده ایم
انگاشتیم انسانیت شاهراهیست بر بهشت
و انسان منجی رهایی
دریغ
انسانیت کوره راهی بود بر دوزخی نا شناخته
و انسان
تنها نامی که بر ناچیزی خویش نهاده ایم
...
ما فریب آسمان را خوردیم
و انبوهی ستارگان
و وعده ی روشنایی در پس وحشت ظلمات
نیرنگی از سایه ، بر دفاع از حضوری بی فروغ
وعده گاه نیرنگ
خورشید

حسرتا
حسرتا
حسرتا
ما فریب جوانی را خوردیم
و انبوهی یادگاران
و خاموش گزندی از همیشه
به نجوای انه احبک به
گذری بر زمان
گذری بر عمر ناخواسته ی ابدی
گذری بر عشق نادیده ی همیشه

حسرتا
حسرتا
حسرتا
کودکی که هرگز زبان به تکلم نگشود
جز بر تکریم مرگ و رنج
قدم بر نگذاشت
جز به تقاطع حادثه
کودکی که به قهر عمر
به موی سپید
به بازی روزگار ، چهره بر نهاد بر سبکباره گی خاک
تا بمیراند همه آنچه را تولد یافت از برایش
بنهد سنگین باره ی مهر را بر توشه ی همه عمر زمین


حسرتا باره ی یادها را رهایی نیست
چون همه در یاد من باشند و من ، در یاد هیچ
بازیافتم همه آنچه را پس نهاده بودم در گذر ایام
در یاد
یادواره
یادگار

باز نیافتم خویشتن را
در هیچ خاطری
بر هیچ خاطره
کودکی
کودکی
کودکی
به کدامین حیله ای ارواح سرگشته ی امید
تن به وادی گذر سپردی؟
به کدامین وعده
با مرگ چنین نرد عشق باختی؟
حسرتا
حسرتا
حسرتا


کودکیم
خدانگهدار

...

۱۳۸۶ آذر ۴, یکشنبه

پیامبر



...


خدای تو مرده است

ای پیامبر
در پنهان گری ارواح سرگردان المپ
کدام خدای فریب تو را به رسالت برانگیخت
که چنین بر سر گردانی خویش نام معراج می نگاری؟

پیامبر
سنگین باره رسالتت را بر خلواره ی حقیقتی نا خواسته بسوزان
بسوزان
بسوزان
بر خاکستری سرد


چنین بگذار و بگذر


بر مرگ خدایان زمینیت
ای پیامبر آسمانی
کوله بار خیال را بر درگاه پرتگاه پرواز

بگذار؛ بگذار و بگذر

در آئینه های سپاس و پرستش
شبانه ی رستگاری را به نجوای واپسین آمرزش بسپار
پس آنگاه خدایان زمینیت را به خاک بسپار
سپاس تو را که از آسمانی


...


۱۳۸۶ آبان ۱۹, شنبه

رؤیا


فتوای انتحار
نجوای اغوا گر فراموشی
در میانه، یکی خفتن و سر بر نیاوردن
در کابوسی با واژه های سر به زیر ِ دوست داشتن
می گسلم
از تصلیب هویتی پنهان
رقصان بر دار

جوخه ی هر دیدار
انهدام هر روزه ی رهاییست

در پایان نا خوشی ، کفتاران هر روزه
دستانم را به خاک می پرورانند
.
در میان هزاران هزار
کیفر خیال
مرا
به میان رؤیایت
راهم ده

۱۳۸۶ آبان ۱۴, دوشنبه

والس



در نیمه عریانی فاجعه

والس عظیم تنهاییم

در آینه ی تهی تو آغاز میشود


به موسیقی نفس هایت

در بی امان لحظه های باز ایستادن ، زمان را

که بی تاب ترین بود برای آغوشت

پس می رانم

دخترک پشت پنجرهمسایه سایه ایست از تصویر آینه ات

آینه در آن دم

که بی گمان به پنجره چشم دوخته ای

تصویر مرا بر می انگیزد

نگاه من با خیال تو

والس انتظار را آغاز میکند
پ.ن :عدم انسجام یا بهتر بگویم بی سر و تهی نوشته هایم را ببخشایید بر حال و هوای بی ثباتم و آنکه بسیاری از این نوشته ها جوابیه هایی هستند برای مطالبی دیگر

in the mood for love



آغاز
مبدأ پرواز
نه آنچنان که می پنداشتی به اسلوب پایان و سکوت
نه آنچنان که می پنداشتم از برای دوستی و یگانگی
و نه از برای عشق
و نه از برای تنهایی گسترده ی تو در آغوش زنانگی من
و نه از برای قاب بی تصویر من در خطوط دستان تو
از برای تن فرسایی در آغوش فاحشه ی زمان
و افزودن بر بار بی گناهی انتحار
آغاز می شویم
.
نقطه سر خط


.
...
و سه نقطه از برای آغاز خط
...
راه ناپیدا
و مسافری در بامداد که سفر باز آمدن
کوله باری گرانبار از سایه بر دوش می کشد

و راه
سرشار از کرکسانی که نگاهشان قصاب لاشه ی سایه های بی شمار مسافرانیست
که از سفر تقدیر باز می آیند
و مسافران
به انتظار چشم انتظارانی از برای حضور

زیرا که
حضور معنای آغاز است
و بامدادی که بی حضور منتظران راه خویش را به سوی شب باز می گردد.

و نطفه ی آغاز را به روزی
سپیده ای
بامدادی
مسافری
دیگر می سپرد
و این چنین
بازی نقاط آغاز می شود

نقطه سر خط
.
آغاز بی تو
آنجاست که سقوط پرواز می شود
و این بار من
نه از برای عطر خوش نارنج
نه از برای تن خاک دیده ی نت ها
نه از برای خط خطی اشعار
نه از برای گنجشگکانی که در دستان من لانه داشتند
نه از برای قاب هایی که نقش رنگ بر حافظه ی بی گناهشان تصویر شده
و نه از برای تقدیر حلاجان آویخته بر چشمان تو
و نه از برای بامدادی
و مسافری
یا خیالی
و حتی سایه ای

من از برای آغاز تو
پایان می یابم

.
نقطه سر خط

۱۳۸۶ آبان ۶, یکشنبه

روایت دوم



به نبودنت عادت کرده ام یا به خیال بودنت؟
آقا این جا هیچ چیز نیست که بتوان با آن ناقوس شد بر خیال تو
.

پاییز امسال بوی نارنج نمی دهد
یادم رفت دو شکوفه را بگذارم بر درخت
تا دختر نارنج و ترنج
از میان بوسه ها شعر شود برای تو
.

نه آقا
در این پاییز بی نارنج
با شیشه های خالی مربای بهار نارنج چه کنم؟
آقا پر می کشم برای تو
بر نگاهت خانه می سازم
تا هر جا را که بنگری آغوش من باشد
.

می شود آقا؟
این همه دوست داشتن ، می شود؟
.

راستی آقای من
تن تنهایی مرا به هوس کدام هم آغوشی رها کردی؟
آقا
چه قدر تاروت بخوانم ؟
از میان ورق ها سر می کشی آخر
یا به تب خیالت سر بکشم به تن فنجان های خالی؟
این نقش های قهوه چرا ساکتند آقا؟
یی چینگ میشوی برایم یا همین چای بهار نارنج؟
هنوز دستانم قهوه را دو فنجان پیمانه می کند
و من هر روز بی حضورت فال تو را می گیرم
آقا
این همه فنجان نشسته را چه کنم؟
شناسنامه ات را به آتش بکش
تا کسی نداند این نام توست
میان صد ها فنجان نشسته
راستی
آینه ی جدیدی برایم بفرست
این جا نقش تو در فال آینه جا مانده

...

۱۳۸۶ آبان ۴, جمعه

درد


تا امروز
تا همین امروز
دوستانی داشتم و دنیایی
که هر چند نازیبا دوست داشتنی می نمود
امشب هیچ چیز ندارم
این ها نوشته نیست
حرف نیست
شعر نیست
این ها همه درد است
درد هایی که نمیشود گفت
بغض هایی که نمی شود گریست
عاشقانه هایی که نمی شود سرود
این ها همه درد است
نه سرود است برای خواندن
نه شعر است برای سرودن
نه غم است برای گریستن
تنهایم
و از تمام آن چیزهایی که با تف به خودم چسبانده ام متنفرم


خسته ام

تا بی نهایت خسته ام
چه بگویم؟
همین است
هیچ کدام نمی فهمید

همین است



۱۳۸۶ مهر ۲۹, یکشنبه

دلتنگ نامه ها

اين حال من بي توست
دلداده تر از فرهاد
شوريده تر از مجنون
حسرت به دلي در باد
پيدا شو كه ميترسم
از بستر بي قصه
پيدا شو نفس برده
مي ترسه ازت غصه
بي وقفه ترين عاشق
موندم كه تو پيدا شي
بي تو همه چي تلخه
باید که تو هم باشی
...

۱۳۸۶ مهر ۲۶, پنجشنبه

بازگشت

پاهایم را تن کهنسالی عمر با خود برد
خیالم راآسمان به دست های نیاز آلود ربود
نگاهم را
تنها نگاه بی گناه کودکیم را باز گردان

باران ، زمان ، قصه




...

معکوس

معکوس

.

آویزانم

در آینه

تصویر بغض می کند

ساعت سه دقیقه مانده به چهار

.

عقربه های خاموش ، من بی پروا

.

.

دنگ

دنگ

دنگ

.

بغض می کنم

بغض فرو خورده نسیم به دریا میسپارد

مرگ برایم قصه می بافد

و هزار و یک شب می میرم

در اغاز شب هزار و دوم زندگی آغاز می شود

.

دنگ دنگ دنگ

سه دقیقه مانده به چهار

.

تصویر آینه بغض دارد

آینه خیس میشود

من می بارم

.

اینجا ساعت سه دقیقه مانده به چهار

در آینه

.

.

پشت به تصویر ساعت می لرزد

دنگ

دنگ

دنگ

.

.

ساعت هشت و سه دقیقه



...

۱۳۸۶ مهر ۱۱, چهارشنبه

دردنامه



اینک
دچار مرزهای ناگریز خواستن
دچار دشنه های بی ترحم انتحار
دچار خویش


برکشم فریاد
سر دهم زاری











تو را یارای شنیدن هست؟

...

۱۳۸۶ مهر ۱۰, سه‌شنبه

ققنوس



اینک منم

مصلوب اسلوب هندسی زمان
بر آستانه ی تکرار

بر آستانه ی تشویش
بر آستانه زایش


تقدیر مقدر خود را به آتش
می گسترانم


و باز چون ققنوسی

زاده میشوم ناگریز


...

مرا بر باد ده
خاکسترم را
و هر آنچه از آن من است
و هر آنچه گمان می نمودم از آن من است

مرا بر باد ده
و مادرم را بگو

به باد نماز گذارد
مردم را بگو به باد نماز گذارند

...

وای بر من
اگر مادرم مرا
نیاویزد بر چوبه ی تکفیر



وای بر من
اگر خواهرم
نبیند مرا در پنجه ی تقدیر

همه چیز این بار


همه چیز این بار


...


هیچ را به من بده

تا ابدیتی بسازم از همیشه

.


تو به توان ابدیت

من ، مجذور تنهایی

.

.



هیچ را به من بده


تا زیبا ترین غزل را

در ستایش سکوتت


بسوزانم

.

.

.


من تو را در خواستنی

نا خواسته


به بوسه می کشانم

.

با منطق رویا

۱۳۸۶ مهر ۱, یکشنبه

هیچ نخواهد ماند


رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند

.
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

.
چو پرده دار به شمشیر می زند همه را

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

.
چه جای شکر شکایت ز نقش نیک و بد است

که بر صحیفه ی هستی رقم نخواهد ماند

.
توانگرا دل درویش خویش به دست آور

که مخزن زر و گنج و درم نخواهد ماند

.

غنیمتی شمر ای گل وصل پروانه

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

.
سرود مجلس جمشید گفته اند این بود

که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

.
بدین رواق زبرجد نوشته اند به زر

که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

.
زمهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

...

۱۳۸۶ شهریور ۲۷, سه‌شنبه

نت های خاکستری


کلاویه ها را

رج میکنم روی تنت

حالا چه بنوازم؟

به اندازه ی فاصله ی

دو نُت

از نبودن جدایت میکنم

حالا بگو

ما بین

می

و

ر

چه بگذارم

که بشود زیبا ترین موسیقی جهان

بر تن تو؟

۱۳۸۶ شهریور ۲۵, یکشنبه

خواب



خورشید است که در چشم تو طلوع می کند
یا تویی که خورشید را می آفرینی
تا به تماشای خودش در چشمان تو بنشیند
؟
خیال توست که خودش را سنجاق کرده
به نگاه من
یا این منم که خیالت را آفریدم
تا دچارت شوم
؟
دچار یعنی عاشق
دچار شاید
عاشق شاید
اما قرارمان
آشقی نبود
...
فرقی میکند
؟
شاید سرنوشت من در رویای شما رقم خورد
و این ها همه باز میگردد به
خوابی که شما دیده بودید
.
خواب چه می دیدید
؟
دریا بود انگار
بوی گیسوان خیس من کشانده بودتان آنجا
گیسوان سیاه همیشه آشفته
که به نوازش هیچ شانه ای رام نمی شدند
از همان روز اول هم
انتظار انگشتان شما را می کشیدند
...
دلتان تنگ عاشقی بود
و دل من آشق دوست داشتنتان
اصلاً به این فکر کرده بودید؟

.

.

.

رویای شما بود


مرا دوخته بودید به خوابتان
و
من به مصلوبی می مانستم
که عاشق
کرکس هایی میشود
که لاشه ی نیمه جانش
ذره ذره متلاشی میکنند
....
در خوابتان
شما به دریا نگاه می کردید

یا دریا به نگاهتان خیره شده بود؟
موج هایش تا به شما می رسیدند

به پایتان می افتاند تا در آغشوشان بگیری

و آنقدر نگاهشان کنی

تا یادشان برود کدامتان اول به آغوش آن یکی پا گذاشت؟؟؟
.

.

رویای شما بود


باور نکردید

اما

دریا آنقدر مست نگاه هایتان شد

که جذر و مد یادش رفت

...

۱۳۸۶ شهریور ۲۴, شنبه

10


میشمرم

1

2

3

4


....

بیام؟؟؟

5

6

7

8

9

بیام؟؟؟


.

.

گفته بودی عددهایت کم می آید دختر

مهم نیست باز از اول میشمرم

.

.

گفتند دیگه نمیاد

سالهاست پشت سایه ها پنهان شده


.

.

مهم نیست


بازیست


تنها بازی



میدانم آخر از پشت پرچین غافلگیرم میکند


.

.

نمیدانم کجا تمام میشود

همانگونه که نفهمیدم کجا شروع شد؟؟؟



تو بلد نبودی یا من؟؟؟


.

.

گفتی: هر وقت گفتم بیا


غافلی



پیش از آنکه بگویی آمده بودم

.

.

گفتی بیا تا غروب بازی کنیم



تو چشم بذار و من

...

.

چه ساده چشم گذاشتم

و آنقدر شمردم که عددها هم بازیم شدند

.

.

تو پشت غروب پنهان شدی تا که من تا سپیده به دنبالت بگردم


.

.

گفتند اشک هم تمام میشود دختر

چه می کنی با خودت؟؟؟


اشک شایداما عدد ها ادامه دارند تا ابد


.

.

می آید گفته غروب بازی را تمام میشود

و از پشت پرچین ها صدایم می کند

تا او چشم بگذارد و من قایم شوم


.

.

اما نیامده

و من نگرانش هستم


قول داده ام

قول داده ام تا غروب بازی کنیم

حتی اگر اشک هایم هم تمام شود


حتی اگر در سکوت بشمارم


.

حتی اگر


حتی

....

اگر

....


.

مجبور باشم تا آن زمان بشمارم که دیگر نباشم

.

.

گفتند چه کار میکنی با خودت دختر؟؟؟

.

گفتم کسی نمی داند پس از 9 چه بود؟؟؟

۱۳۸۶ شهریور ۱۹, دوشنبه

فنجان های نیم خورده ی اغماض



گیرم همه ی اینها حقیقت
گیرم تمام کابوس های شبانه ام را تعبیر تو باشی
و بی تابی تنم از آغوش تو باشد
نه از دلتنگی تنهاییم
.

.

گیرم دلم هوای شکوفه های گیلاس کرده باشد در نیمه ی زمستان دستانت
گیرم انگشتانت را هزار بار به بوسه بشمارم تا نکند یکیشان نباشد
گیرم هزار بار از ته فنجان قهوه ی من سر بکشی
و هر بار به یک اسم
هر بار به یک تعبیر
.

.

گیرم از تمام شعر های خوانده و نخوانده ات
از تمام قصه های نیمه کاره مانده
آمده باشم به خیال تو
با همین نگاهی که پر حرف است و سکوت سرش نمی شود
با همین دستهایی که می شکنند
حل می شوند
زیر سنگینی دستان تو
.

.

گیرم تمام شبانه هایم را برای تو بگویم
گیرم با همان دستان مرباییت هنوز تمام خاطراتم را رنگین کنی
گیرم جای انگشتهای خسته ات این بار به جای کلاویه های پیانو بر تن من نشسته باشد
گیرم هزار بار دنده هایم را شمرده باشی تا نکند کم آمده باشد
گیرم تمام موگیرهایم گیر کرده باشد لای انگشتانت
و موهایم سالهاست بی شانه مانده باشد
.

.

گیرم هزار و یک شب افسانه گفته باشی
و من هنوز به انتظار شب هزارو دوم چشم بر هم نگذاشته باشم
تا بخوابی و در خواب مثل فرشته هایی شوی که که نه مو دارند و نه ابرو
.

.

گیرم تیشه گذاشته باشی بر سنگ تراشی من
و خود ندانی من کیستم
فقط بتراشی و خیالت جای دیگر باشد
.

.

گیرم من برای تو بنویسم تو بخوانیش برای دیگری
گیرم دلم تو را بخواهد
و مثل لجبازی پایم را بکوبم روی تمام آن چیزهایی
که غرورش می خوانند
.

.

گیرم تو دلت را جا گذاشته باشی پشت مجسمه ی بودا
و به او هم گفته باشی
اما هیچ وقت عظم آمدن نکرده باشد
و تو دل مرا به سزای او شکسته باشی
.

.

گیرم من نه آیدا باشم
نه نیروانا
تنها دلم به هوای شانه هایت هوس گریه کرده باشد
.

.

گیرم یک بار هم فروغ نخوانده باشم
یک بار هم دست نکشیده باشم به مجسمه ی بودا
یک بار هم به نام نخوانده باشمت
.

.

و تمام عمر حسادت کرده باشم به خیالت که از آن من نیست
و بپوشانم تو را در حریر خواستنت
در جامه ی مردی که با باد آمد
.

.

در جامه ی عشقی که تو باشی
.
.
گیرم شطحیات ببافم در نبودنت
خودم را سنجاق کنم به خیالت

.

.

و تو در میان تمام بغض هایم تنها خندیده باشی

.

.


خیره میشم به فنجان های نیمه خورده ی اغماض
و پک های عمیق تنهایی


۱۳۸۶ شهریور ۱۶, جمعه

لبخند



آنقدر لبخندهایت زیباست
که خدا به فکر می افتد
تیشه بردارد و خودش را از نو بتراشد
قلب من که نه
لبخندهایت
دل خدا را هم می لرزاند
آن وقت از خودش می پرسم
این تویی که در نگاهش لبخند میزنی؟
یا چشمان خودش این لبخند ها را آفریده؟
پاسخ نداده جوابش را می دانم
هر چه را هم که آفریده باشد
لبخند های تو مال است
نه حتی خودت
.
.
.
نشنید
اما در خواب به هردویمان لبخند زد

۱۳۸۶ شهریور ۱۲, دوشنبه

دلتنگی ها


آقا

گاهی دلم آنقدر بی بهانه برایت تنگ می شود

که تمام شیشه های مربا هم ذره ای از تلخی نبودنت نمی کاهد

.

.

.

۱۳۸۶ شهریور ۱۰, شنبه

روایت اول



چرا نیستی
تا وقتی دستت را حلقه می کنی دور گیس من و می کشی
چشمانم پر شود از شبنم بامدادی
دلت بسوزد ، موهایم را ببوسی و اشک در چشمانت حلقه بزند؟؟؟

.

.

چرا نیستی
تا وقتی دست هایمان می شود رنگ مربای آلبالو
و صدای شکستن شیشه تمام خانه را بر می دارد
پنهان نشوی
و دلم بسوزد برای گوش و گونه ات که به نقش دست پدر می شود رنگ مربای آلبالو؟؟؟
.

.

چرا نیستی
تا وقتی گیس هایم پنهان میشود زیر مقنعه ی سفید،آبی،صورتی
حرست بگیرد که نمی توانی موهایم را بکشی
و من بخندم به تو که می شوی شکل قصه های حسن کچل
و تو خودت را پنهان کنی پشت بزرگی کوله ات؟

.

.

چرا نیستی
تا وقتی تمام شکلات هایت را می گذاری برای من
و من با لب های شکلاتی می بوسمت
لپهایم را گاز بگیری و فرار کنی؟؟؟
.

.

چرا نیستی
وقتی من قد می کشم و فرار می کنم از در آغوش کشیدنت
وقتی قد می کشی و میشوی داماد مادرم تا سرخ شوی
خیره به گیس من نگاه کنی که دیگر به قد کودکی هایمان شده

.

.

چرا نیستی
تا وقتی خودم را پنهان می کنم پشت کتاب های فروغ
برایم شاملو بخوانی
و من عاشق شاملو شوم؟؟
.

.

چرا نیستی
تا وقتی خودت را پنهان می کنی پشت کلاویه های سیاه و سفید
بیایم و از دست نت های خاکستری
که مدت هاست چشمانت را پشت قاب شیشه ای از من گرفته اند نجاتت دهم؟؟

.

.

چرا نیستی
تا حرست بگیرد از من که گیس هایم را فروخته ام به دکارت و نیچه
و تومرا ببینی و بی سلام بروی؟؟؟
.

.

چرا نیستی
تا وقتی دلم می خواهد لبهایت را ببوسم
ندانی از چه سرخ می شوم؟؟؟

.

.

چرا نیستی
تا وقتی چشمانم اسیر قاب های شیشه ای می شوند
ندانم از چه سرخ می شوی؟
.

.

چرا نیستی
تا با سکوتم دیوانه ات کنم؟
.

.

چرا نیستی
تا وقتی نخواستن و نماندنت را می بینم
بی خداحافظی بروم؟؟؟
.

.

چرا نیستی
تا میان میان تبریک شادی همه
خودت را پنهان کنی پشت سیگارهای همیشگیت
و تنها بگویی : تبریک
و من نگران شوم از کی سیگار می کشیدی؟؟؟
.

.

چرا نیستی
تا وقتی گیس هایم پنهان می شود
زیر روسری های سیاه،سیاه،سیاه
به حلقه ات خیره شوی و
لبخندت آنقدر تلخ باشد
که دل هر دویمان بریزد؟؟؟

.

.

چرا نیستی
تا وقتی هر دو به خانه ی کودکیمان باز می گردیم
سکوت کنیم
تو بروی یه سراغ کلاویه های سیاه و سفید
و من به سراغ کتاب شاملو که زیر قفسه ی مربا ها پنهان شده
.
.
اما این بار می دانم
می دانم که هستی
و نشسته ای پشت خاموشی خاک خورده ات


من خیره می شم به دست هایم و سپیدی کاغذ کتاب
که می شود رنگ مربای آلبالو
صدای شکستن شیشه در تمام خانه می پیچد
تو هراسان در آستانه ی در
و چشمان من که می شود رنگ شبنم بامدادی
و لبهای هر دویمان
می شود رنگ مربای آلبالو

۱۳۸۶ شهریور ۸, پنجشنبه

آشقی


می نویسم آشقی

تو بخند

...