۱۳۸۷ فروردین ۴, یکشنبه

EXIST"




...
فنجان های همیشه
زخمه های دردمند سخن
سقوط تمام واژگام
مرگ هزار باره ی کلام


در میانه ی انتحار
تمامیت نا تمامم را به آغاز تو پایان می دهم

کجایی
تا بگویمت
شرم هزار ساله را به عریانی شبانه ی تنهاییت
کجایی
تا بگویمت
غربت برهنه گی را در آغوش بی نام ترین فاحشه های این شهر
کجایی
حکایت این راز سر به مهر را به تکفیر تا به کی بر شانه های ننگ توان کشیدن هست؟


کجایی

۱۳۸۶ اسفند ۲۷, دوشنبه

LonlinEss"

تنهایی هجای عجیبی داره
.
فقط همین
.
.
.

۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

NothIinG At All


کيستي که من


اين گونه به‌جد
در ديار ِ روياهاي ِ خويش با تو درنگ مي‌کنم؟

۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

improBable"

حرفی نمانده
اما لبخندهای تو هنوز هم زیباست
هنوز هم
....
.
.
.
.

فراموش کن

۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه

MaddNess"

.
.
.
ترنج صدایم می کنند
اما پیش اومده که تا مرز ِ مسافر بودن رفته ام
.
گاهی احساس می کنم نماینده ی رسمیه لیدی مکبث می باشم
و هر از گاهی چنان افلیا را شرمنده کرده ام؛ که خودم بیش از همه در کاره خودم وا ماندم
.
هر چند گاهی نیروانا بوده ام
و تا دلتان قهقه ی آمرزش
در حریر ِآیدا!
.
.
اساتید محترم ید ِ طولایی در تلفظ غیر زمینیه فامیل ِ نه چندان مأنوسم دارند
و تا دلتان بخواهد نام ِ نقش هایم به جای اسمم جا خوش کرده اند
طلعت ِ با وقار
لیلی ِ هنر مند
جولیای ِ ناجور
ژولیت ِ احمق
رژین ِ نابکار
آلوینگ ِ دم مرگ
صوفی ِ لا کردار
و در پایان
ترنج ِ بی نام و نشان
.
مادرم گاهی مرا کَملا صدا می زند که نام ِ زن باباییست در فیلم های هندی
که از فرط ِ مهربانی !!! چشم ِ زن بابای ِ سیندرلا را در آورده
.
.
من ملوس ِخاله سلما می باشم
و مفتخرم که ملوس نام ِ گربه ایست که بر روی من نهاده شده
.
نقاشی هایم را با نام اجنبی ام امضا می کنم
و غصه ام می گیرد وقتی کسی به من بگوید نیما
که اسم ِ پسر خاله ی سیبیل کلفت ِ من است*
.
سالی به دواز ده ماه پنه لوپه*ام
و دوستانی مرا آدیدا می نامند
که بی شباهت به مار ک ِ کفش ِ استاد ِ فلسه یمان نیست
بانو نیک.نیم ِ همیشه ی بنده است
و صدایم آنچنان شبیه خاله ام
که مادرم عادت دیرینه دارد
پای تلفن اسرارش را با من که در پوست ِ خا له ام رفته ام در میان نهد
و من نیز چون تام ِ جری به دست لبخند های فاتحانه نثار کنم
!
.
.
.
با این احوال
این یک ساله را
بی هیچ درنگ و شک
سطل به دست
کُزت
بو ده ام
!
او ژان والژان !!! هم میلک شیک ِ وانیلی می نوشد
زیر ِ هود ِ بی مکث نیمرو می پزد
و همچنان در جردن - ستارخان خط می زند
...
.
.
.
من هم حالم خوب است
اساساً
.......................
*1: سیبیل کلفت فی النوع گانزی
*2:از نوع ِ پنه لوپه همسر ِ احمق و وفادار ِ ادیسه... وگر نه شانس ِ پنه لوپه کروز بودن هم نداریم
....

۱۳۸۶ اسفند ۹, پنجشنبه

آه من بسیار خوشبختم

مهم نیست زیاد

چند ماه دل تنگیست و فراموشی

چه اهمیت دارد؟

حتی به یاد نداری که از چه می گفتم

.

.

.

پ.ن: اسم ِ تابلو رو گذاشتم سالومه عکسشو هم بعداً میذارم

۱۳۸۶ اسفند ۸, چهارشنبه

InSoMeNia!

می دونی جالب ترین اتفاقی که امکان داره
ساعت 4 صبح برات بیوفته چیه؟
.
.
.
اینه که بعد از 8 ماه به خودت بیای
ببینی لعنتی هنوز فراموشش نکردی
.
.
.
.
اون وقت ندونی دقیقاً باید چه غلتی بکنی
!
...
پ.ن : خیلی مسخرست که دلت برای دوست پسر ِ دشمن ِ خونیت تنگ بشه؟
پ.ن 2 : به سلامتی هنوز دانشگاه نرفتم
.
.
پ.ن بی ربط : من رأی می دهم تو رأی می دهی او رأی می دهد

۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه

غریبانه

خط خطی و نا مفهوم
بی خط رسیدن
مرا در آستانه ی کدامین شب
خط زده ای؟

۱۳۸۶ بهمن ۱۷, چهارشنبه

دلتنگی ها


خانوم
:
من مسلمان به امید دیدنت در کلیسا شمع روشن می‌کنم
همین را می‌خواستی؟
لازم نيست مرا دوست داشته باشی
من تو رابه اندازه‌ی هر دومان دوست دارم
...
ع.معروفی

۱۳۸۶ دی ۲۵, سه‌شنبه

راز


...
نخست بار
به آتش یافتمش
چنان چون لبخندی
بر نگاه سوخته ، به آتش دوخته ی مدئا
رقصان
رقصان و شعله ور
به مهر ِمادری ، بر افروخته
شراره ی انتقام
به سان یگانه آواز ققنوس
در واحه ی نشست و زایش
شراره ای
در حفره های خالی نگاه
به لحظه ی جگر خوارگی ِ عقابان تقدیر
و
دستانی نفرین شده
که هر بار بیش از پیش
عزم ربودن آتش را استوار می نمود
پس آنگاه
درقدوم به اطمینان
بر آتش پا نهاده یافتمش
در سکوت سوزان ژاندارک
بر چوبه ی تکفیر مردمان
.
یافتمش
به آتش
افروزنده و سوزان
.
به خود خواستنش بر خاستم
تا مُهر ز راز هماره اش بر دارم
شعله بر شعله بر کشیدم
شراره بر شراره افروختم
سوزان و رقصان
رها شدم
خاکستر بر خاکستر خویش
در باد
زمان به ربودن زمان برخاست
بر من قرنها به لحظه ای بر هم گذشت
بی آنکه در کف یابمش
بر باد سر نهادم
در یافتن دوباره اش
همچنان رقصان
چنان حلاج
بر دار
به رقص بر خاسته
با باد
یا
گریزان
با بال های مومین در پرواز
به اوج بر کشیده بال
به تعبیری ناگزیر
در مدح سقوط و سکوت
یافتمش
در سکوت سامسون ، از حیله ی دانسته ، به بار نشسته
اندر سردابه ی وهم انگیز انسانیت
به سنگ پارگی خدایانی
در غروب ِ سرد ِ کوهستان ِ به غصب گرفته ی المپ
بر اسلوب فراموشی
به جست و جویش سر بر آوردم
از آغوش مهر مادری
تا به آغوش ِ به دیناری بر گشوده
در تاریک روسپی خانه های
عفت ِ مردمان ِ روزگار
به بلندای چلیپایی یافتمش
که از حزن ، آسمان
در برابرش شکست بر پیکره ی استوار خویش
در نهاده بود
یا بر خاک نهاده پیشانی
خونین به نجوای رستگاری
چشم بر هم نهاده
چون انتظار؛
به نخ ریستن پنه لوپه یافتمش
در بی قراری هماره ی ماهان
به بازگشت ادیسه ی بامداد
یافتمش
و دست نیازیدم بدان
که مرا تنها خاکستری بر جا بود
که باد به خاک و آب می سپردش
و دیگر بار به آتش
چون سایه ای
گریزان از نام های به تقدیس بر خواسته ی خود
عمر همه بر من چنان گذشت
که فراموشی نیز
مرا یاد نبود
عجز من از سفر
به رجعتم باز خواند
در سومین هزاره ی تبعید
و رجعت ، آغاز سفر من بود
چنین بود که تو را
بر سایه ی تصلیب یافتم
نه آنچنان که بایست
بر باد
آب
خاک
یا که آتش
یا که در سجده ی ایمان
یا بلندای تکفیر
تو را یافتم
چنان انعکاسی
در انحنای نگاه
به آیینه ای اندر
که مرا باز نمی نمود
نه در جست و جوی
که به همسفری یافتمت
و تو تمام راز را با من چنین گفتی
:
دوستت دارم
آسمان مکثی کرد
و من غرقه به راز هماره
سر از وادی پرستش وا نهادم
تا به بامدادت در آیم
و
نامت را از برای همگان چنین خواندم
:
مکتوب
و دیگر هیچ
!
...