۱۳۸۶ آبان ۶, یکشنبه

روایت دوم



به نبودنت عادت کرده ام یا به خیال بودنت؟
آقا این جا هیچ چیز نیست که بتوان با آن ناقوس شد بر خیال تو
.

پاییز امسال بوی نارنج نمی دهد
یادم رفت دو شکوفه را بگذارم بر درخت
تا دختر نارنج و ترنج
از میان بوسه ها شعر شود برای تو
.

نه آقا
در این پاییز بی نارنج
با شیشه های خالی مربای بهار نارنج چه کنم؟
آقا پر می کشم برای تو
بر نگاهت خانه می سازم
تا هر جا را که بنگری آغوش من باشد
.

می شود آقا؟
این همه دوست داشتن ، می شود؟
.

راستی آقای من
تن تنهایی مرا به هوس کدام هم آغوشی رها کردی؟
آقا
چه قدر تاروت بخوانم ؟
از میان ورق ها سر می کشی آخر
یا به تب خیالت سر بکشم به تن فنجان های خالی؟
این نقش های قهوه چرا ساکتند آقا؟
یی چینگ میشوی برایم یا همین چای بهار نارنج؟
هنوز دستانم قهوه را دو فنجان پیمانه می کند
و من هر روز بی حضورت فال تو را می گیرم
آقا
این همه فنجان نشسته را چه کنم؟
شناسنامه ات را به آتش بکش
تا کسی نداند این نام توست
میان صد ها فنجان نشسته
راستی
آینه ی جدیدی برایم بفرست
این جا نقش تو در فال آینه جا مانده

...

۴ نظر:

ناشناس گفت...

احساسات سرافکنده
غوطه ور در گناه
و غرق شونده برای همیشه

ناشناس گفت...

خودم را به آتش ميکشم تا نبينم شناسنامه ام را
خودم را
تبادل لينک؟

ناشناس گفت...

مربای بهار نارنج نداری؟

وب من را خوانده ای یا نظر نا مربوط گذاشته ای.................باز هم بنویس تا باز هم بخوانم
تبادل لینک را نمیدانی؟

ترنج گفت...

نمی خواهم باز باشم
باز از نو
باز از شزوع



از هر آنجا که هستی نامش را می گذارم آغاز من



از همانجا متولد میشوم




باشد؟



دوباره دوباره دوباره




هزار باره