۱۳۸۶ شهریور ۱۰, شنبه

روایت اول



چرا نیستی
تا وقتی دستت را حلقه می کنی دور گیس من و می کشی
چشمانم پر شود از شبنم بامدادی
دلت بسوزد ، موهایم را ببوسی و اشک در چشمانت حلقه بزند؟؟؟

.

.

چرا نیستی
تا وقتی دست هایمان می شود رنگ مربای آلبالو
و صدای شکستن شیشه تمام خانه را بر می دارد
پنهان نشوی
و دلم بسوزد برای گوش و گونه ات که به نقش دست پدر می شود رنگ مربای آلبالو؟؟؟
.

.

چرا نیستی
تا وقتی گیس هایم پنهان میشود زیر مقنعه ی سفید،آبی،صورتی
حرست بگیرد که نمی توانی موهایم را بکشی
و من بخندم به تو که می شوی شکل قصه های حسن کچل
و تو خودت را پنهان کنی پشت بزرگی کوله ات؟

.

.

چرا نیستی
تا وقتی تمام شکلات هایت را می گذاری برای من
و من با لب های شکلاتی می بوسمت
لپهایم را گاز بگیری و فرار کنی؟؟؟
.

.

چرا نیستی
وقتی من قد می کشم و فرار می کنم از در آغوش کشیدنت
وقتی قد می کشی و میشوی داماد مادرم تا سرخ شوی
خیره به گیس من نگاه کنی که دیگر به قد کودکی هایمان شده

.

.

چرا نیستی
تا وقتی خودم را پنهان می کنم پشت کتاب های فروغ
برایم شاملو بخوانی
و من عاشق شاملو شوم؟؟
.

.

چرا نیستی
تا وقتی خودت را پنهان می کنی پشت کلاویه های سیاه و سفید
بیایم و از دست نت های خاکستری
که مدت هاست چشمانت را پشت قاب شیشه ای از من گرفته اند نجاتت دهم؟؟

.

.

چرا نیستی
تا حرست بگیرد از من که گیس هایم را فروخته ام به دکارت و نیچه
و تومرا ببینی و بی سلام بروی؟؟؟
.

.

چرا نیستی
تا وقتی دلم می خواهد لبهایت را ببوسم
ندانی از چه سرخ می شوم؟؟؟

.

.

چرا نیستی
تا وقتی چشمانم اسیر قاب های شیشه ای می شوند
ندانم از چه سرخ می شوی؟
.

.

چرا نیستی
تا با سکوتم دیوانه ات کنم؟
.

.

چرا نیستی
تا وقتی نخواستن و نماندنت را می بینم
بی خداحافظی بروم؟؟؟
.

.

چرا نیستی
تا میان میان تبریک شادی همه
خودت را پنهان کنی پشت سیگارهای همیشگیت
و تنها بگویی : تبریک
و من نگران شوم از کی سیگار می کشیدی؟؟؟
.

.

چرا نیستی
تا وقتی گیس هایم پنهان می شود
زیر روسری های سیاه،سیاه،سیاه
به حلقه ات خیره شوی و
لبخندت آنقدر تلخ باشد
که دل هر دویمان بریزد؟؟؟

.

.

چرا نیستی
تا وقتی هر دو به خانه ی کودکیمان باز می گردیم
سکوت کنیم
تو بروی یه سراغ کلاویه های سیاه و سفید
و من به سراغ کتاب شاملو که زیر قفسه ی مربا ها پنهان شده
.
.
اما این بار می دانم
می دانم که هستی
و نشسته ای پشت خاموشی خاک خورده ات


من خیره می شم به دست هایم و سپیدی کاغذ کتاب
که می شود رنگ مربای آلبالو
صدای شکستن شیشه در تمام خانه می پیچد
تو هراسان در آستانه ی در
و چشمان من که می شود رنگ شبنم بامدادی
و لبهای هر دویمان
می شود رنگ مربای آلبالو

۱ نظر:

ناشناس گفت...

امشب اگه دو تا نوشته دیگه مثل این بخونم
به خدا قسم که آفتاب فردا صبح رو نخواهم دید